حتی اگر خسرو شکیبایی زاده بهار هم نبود باز هم به قطعه «بهار دلنشین» زندهیاد غلامحسین بنان عشق میورزید؛ آخر او عاشق شعر بود و عاشق بهار. درست است که ما هرگز صدای او را به هنگام زمزمه «بهار دلنشین» نشنیدیم ولی میتوانیم تصور کنیم که چه زمزمه پرشور و حالی بوده است. تصادف شیرینی است زادروز […]
حتی اگر خسرو شکیبایی زاده بهار هم نبود باز هم به قطعه «بهار دلنشین» زندهیاد غلامحسین بنان عشق میورزید؛ آخر او عاشق شعر بود و عاشق بهار. درست است که ما هرگز صدای او را به هنگام زمزمه «بهار دلنشین» نشنیدیم ولی میتوانیم تصور کنیم که چه زمزمه پرشور و حالی بوده است. تصادف شیرینی است زادروز خسرو شکیبایی در بهار و علاقه او به بهار دلنشین زنده یاد بنان؛ تصادف شیرینی که هر بهار به یاد او باشیم و بنان و بیژن ترقی، سراینده شعر بهار دلنشین.
هفتم فروردین سال ۱۳۲۳ سالروز تولد خسرو شکیبایی است که هنوز عاشقتر از او کسی در سینمای ما نیست. نمیخواستیم دوباره نقشهایش را مرور کنیم یا بخشهای گفته نشده زندگیاش را جست و جو کنیم. این متن فارغ از هر نامی که داشته باشد، تنها یک یادمان ساده است، نوشتهای از سر دلتنگی. نه اینکه فقط دلمان برای او و بازیهای جاندارش، صدای مسحورکنندهاش یا شعرخوانیهای پر تب و تابش تنگ شده باشد که یادگارهای بسیار برایمان بر جای گذاشته است. اما این دلتنگی از نوع دیگری است؛ دلتنگی برای مرام و مسلکی که حالا دیگر به رویا میماند. هامون سینمای ایران، با همه شهرتش، با محبوبیت کم نظیرش، با وجود هنر مثالزدنیاش بسیار فروتن بود.
خسرو شکیبایی خیلی کم به گفتگو تن میداد اما در همان گفتگوهای کم شماری که از او بر جای مانده، هر جا نامی از هامون به میان آمده، تاکید کرده است که موفقیت یک فیلم در گروی کار گروهی است. او سهم بزرگ موفقیت کمنظیر این «هامون» را به داریوش مهرجویی نسبت داده است. جایزه برای همه شیرین است نه اینکه برای بازیگری چون او شیرین نباشد ولی آنچه جایزه شکیبایی را در نزد تماشاگران و دوستدارانش دلپذیرتر هم میکند، تنها بازی خیره کنندهاش در «هامون» نیست، تواضعی است که بعد از دریافت این جایزه نشان میدهد. او از هیات داواران هشتمین جشنواره فیلم فجر قدردانی میکند که او را شایسته دریافت جایزه دانستهاند. اجازه بدهید چیزی بیش از این نگوییم، اجازه بدهید هیچگونه مقایسهای نکنیم، اجازه بدهید فقط ابراز دلتنگی کنیم. هر چند که این دلتنگی به حسرتی آمیخته است که همسایه این روزهای ماست. اجازه بدهید به جای هر حرف دیگری، از بازیگری بگوییم که از خروسخوان تا شامگاهان خستگی کار را به جان میخرید ولی به شهادت همکارانش با همه دوستدارانش، با همه مردمی که مشتاق دیدارش بودند، عکس یادگاری میگرفت. او آموخته بود که خسته و بیحوصله نشود همچنان که مغرور هم نشد نه به موفقیتهایش، نه به شهرتش، نه به جایزههایش و نه به خیل هوادارانش. شاید همه اینها تنها یک دلیل ساده داشته باشد؛ او حقیقتا عاشق بود، عاشقی صادق که عاشقی را بازی نمیکرد بلکه او عاشقانه بازی میکرد. آن چنان عاشق که خاری را که بر صحنه نمایش «شاهزاده و گدا» به چشمش فرو رفته بود، حس نمیکرد.
۷۸ سال پیش در خیابان مولوی تهران پسری زاده شد که با نقشآفرینیهایش در نمایشهای «شاهزاده و گدا»، «شب بیست و یکم» و «بیا تا گل برافشانیم» و حضور سرشارش با آثاری همچون «سارا»، «پری»، «بانو»، «کیمیا»، «یک بار برای همیشه»، «درد مشترک» و … صحنه تئاتر و پرده نقرهای سینما را زیباتر کرد. همچنان که در قاب جادویی تلویزیون هم با مجموعههایی همچون «روزی روزگاری»، «خانه سبز»، «مدرس» و … لحظههایی چشمنواز را برای تماشاگران رقم زد.اما او که سرگشته و شیدای هنر بود، با ما نماند تا سده تازهای را تجربه کند چراکه شتاب داشت برای رفتن، آخر او همیشه بیقرار بود سحرگاه روز ۲۸ تیر سال ۱۳۷۸ با رفتن ناگهانیاش بار دیگر همه ما را حیرتزده کرد؛ حیرتی که رنگی از غم داشت .
Δ