راستش کمتر پیش آمده بود تماشای هیچ سریالی را با این میزان خوشبینی شروع کنم. فکرش را بکنید: مینیسریالی از شبکهی اچبیاو، با بازی ایمی آدامز در نقش اصلی و کارگردانی ژانمارک واله، براساس قصهی مشهور جیلین فلین (نویسندهی رمان دختر گمشده که دیوید فینچر اقتباس سینماییاش را ساخت)؛ این را هم اضافه کنید که […]
راستش کمتر پیش آمده بود تماشای هیچ سریالی را با این میزان خوشبینی شروع کنم. فکرش را بکنید: مینیسریالی از شبکهی اچبیاو، با بازی ایمی آدامز در نقش اصلی و کارگردانی ژانمارک واله، براساس قصهی مشهور جیلین فلین (نویسندهی رمان دختر گمشده که دیوید فینچر اقتباس سینماییاش را ساخت)؛ این را هم اضافه کنید که سال گذشته همین کارگردان با همین شبکهی تلویزیونی مینیسریال دروغهای بزرگ کوچک (Big Little Lies) را ساخت که از بهترین محصولات تلویزیونی ۲۰۱۷ بود. نمیدانم؛ شاید مشکل همین سطح توقع بالا بود، اما تا اینجای سال که چیزهای تیز بیشترین سرخوردگی را در میان سریالهایی که دیدهام پدید آورده.
نه، اشتباه نکنید. اجسام نوک تیز (Sharp Objects) سریال بدی نیست. فضاسازی هراسآور خوبی دارد، موسیقیاش عالی است، بازیها و انتخاب بازیگرها هم حرف ندارد، کارگردانی آقای واله هم هیچ دستکمی از دروغهای بزرگ کوچک ندارد. مشکل، داستان است و تلاش برای وفاداری به نوع داستانگویی منبع ادبی اصلی. چیزهای تیز شروع خیلی خوب و گیرایی دارد. دو اپیزود اولش که در آن روابط عجیب و شخصیتهای عجیبترش را معرفی میکند و زمینهی بروز وقایع بعدی را میچیند، دیدنی است. ماجرای قتل بچهها کنجکاویبرانگیز است، رابطهی دفورمهی کامیل با مادر و پدرخواندهاش، حضور مرموز اِما (خواهر کوچکاش)، همه نوید یک سریال پلیسی زنانهی تلخ و بهیادماندنی را میدهد. اما بعد از این شروع پرانرژی، داستان بهشکل دایرهواری دور خودش میچرخد. قصه، یک ماجرای پلیسی متعارف نیست که هر روز سرنخ جدیدی در آن کشف شود و رد پای یک مظنون تازه نمایان شود. نه. قصه، قصهی همین شخصیتهاست. همین زنهای آسیبدیده از چند نسل مختلف در یک شهر کوچک. قصه دور خودش میچرخد تا بتواند به آنها نزدیک و نزدیکتر شود و کاراکترها را به تماشاگر بشناساند و مشکلات عمیق و بیماریهای روانی هر کدام را جا بیندازد.
مشکل اینجاست که این چند کاراکتر، در این قصهی روانکاوانهای که میخواهد دلایل و ریشهی ناهنجاریهای کامیل و مادر و خواهرش را بکاود، کم میآورند. هشت قسمت سریال، کم نیست. قصه میخواهد و شخصیتهایی که بیش از با اسکیت اینطرف و آنطرف رفتن و زخمزبان زدن و غرق شدن در گذشتههای کابوسوار، دستمایه داشته باشند. نکتهای که البته نویسندگان فیلمنامه میدانستند و به همین دلیل هم کاراکترها و اتفاقات زندگیشان را بسیار بیش از آنچه در رمان میخوانیم، بسط دادهاند. اما چیزی که در رمان وجود داشته و نتوانستهاند در قالب سریال درش بیاورند، جنجالها و کشمکشهای درونی شخصیت اصلی است که خب، درواقع راهی برای بهتصویر کشیدنشان وجود نداشته است. درنتیجه این دور خود گشتن دایرهوار از جایی بهبعد، کسالتآور و تکراری میشود.
با این حال اگر پایانبندی سریال به نحو دیگری اتفاق افتاده بود، اگر آن پنج دقیقهی دیوانهوار اپیزود آخر پرداخت دیگری داشت یا اصلا سازندگان بهکلی ایدهی غافلگیر کردن بیننده را کنار میگذاشتند، بدون شک اجسام نوک تیز این حجم سرخوردگیای درست نمیکرد. شما را نمیدانم، اما من اصلا از این نوع رودست زدن به تماشاگر، این نوع آس رو کردن، اینکه مخاطب بعد از هفت ساعت تماشای داستان پلیسی وقتی فکر میکند بالاخره قاتل پیدا شده و ماجرا مختومه، ناگهان و در یک مونتاژ خیلی سریع بدون آنکه حتی درست نماهایی را که از جلوی چشمانش میگذرند، ببیند، بوم بوم بوم اطلاعات جدید روی سرش هوار شود و بفهمد که ای دل غافل، ماجرا اصلا این نبوده، خوشم نمیآید. شاید در لحظه، هیجان غافلگیر شدن، بعضی تماشاگرها را راضی کند، اما این شکل شوک وارد کردن در یک داستان پلیسی، بیشتر نشان از ناتوانی در پرداخت تعلیق و شخصیتپردازی قاتل اصلی دارد تا یک عنصر جذاب داستانگویی. بله، رمان را خواندهام و میدانم که آن هم کموبیش چنین ساختاری دارد، اما روایت اولشخص رمان، حالوهوای هپروتی کامیل، و توضیحات مفصل و شخصیتپردازی کموبیش قانعکنندهی قاتل، اثر منبع را از یک داستان پلیسی صرف تبدیل به سفر درونی و بیرونی یک دختر آسیبخورده به گذشته و خانوادهی بیمارش میکند؛ قصهای روانشناختی با محوریت زنانی مجنون و زخمخورده. اما اینها توصیفات سریال نیست. اقتباس اجسام نوک تیز در برزخی میان این دو دنیا سیر میکند. دنیای مالیخولیایی کامیل و تلاش برای پیدا کردن خودش در گذشتهی تاریکاش از یک طرف، و دنیای پلیسی یک داستان جنایی از طرف دیگر. اینکه نماهای آخر با آن سرعت غیرعادی قطع میشوند هم احتمالا به همین دلیل است. اگر فیلمساز و فیلمنامهنویسها روی ابعاد دردناک قتلها مکث میکردند، اگر خود را ملزم به روشن کردن جزئیات ماجرای جنایی داستان میکردند، آنوقت مجبور میشدند نقطهی تمرکز را از روی کامیل و کلنجارهای شخصیتیاش بردارند. بگذریم که اگر در پرداختی دقیقتر ماجرای قتلها را روشن میکردند، آنوقت ممکن بود غیرمنطقی بودن بسیاری از جزئیات این حوادث (که حتی در کتاب هم قانعکننده نیست) بیشتر به چشم مخاطب بیاید. شاید اگر در پرداخت چند اپیزود آخر کمی سرنخهای جدیتری به تماشاگر داده میشد، اگر تماشاگر حدس میزد که کامیل دارد جهت اشتباهی را طی میکند و قاتل اصلی کس دیگری است، تعلیق و جذابیت سریال دوچندان میشد. میدانم داستان منبع چنین نیست، اما باید بپذیریم که کلمات در رمان قدرتی دارند که تصویر در سینما ندارد. جیلین فلین با تکیه بر روایت اولشخص و احوالات بیمارگونهی قهرمان داستانش موفق میشود این تعلیق را تا انتها حفظ کند، اما در سریال، این جذابیت در نیمههای راه از نفس میافتد.
اجسام نوک تیز در هشت اپیزود تابستان امسال از شبکهی اچبیاو پخش شد.
Δ