پروانه‌ی بی‌پایان

زندگی پروانه‌ها، دبستان درس است. نمادی از عروج و تعالی‌اند. باوقار، پرواز می‌کنند. شیفته نوراَند و زندگی. با گل‌ها همنشین‌اند و بی‌وقفه، در زیبایی غوطه‌ورند.

پروانه معصومی هم که دیروز رفت، انگار همان‌گونه زیست که پروانه‌ها هستند.

پروانه‌ها، پیام‌آور نوراَند. پیله‌های پوسیدگی را می‌دَرند. نشانه‌دارِ شُکوهِ شکیبایی‌اند.

کارنامه کاری پروانه معصومی، با آن صورت کشیده، چشم‌های نافذ، پیشانی بلند و صدای مطمئن و آرام، نمونه‌ای از پروانه‌وار زیستن بود. او پروانه‌ای بود بی پروا که به‌دنبال باطن بی‌پایان زندگی می‌رفت. او معنای معصومیت مادرانه بود. خویشاوند خورشید بود و سرشت‌اش، شکل‌یافته از شرم شریف ایرانی.

صدای‌اش از نزدیک‌ترین حوالی چشمه‌های اطمینان و آرامش، گذر می‌کرد و در عمیق‌ترین قسمت قلب می‌نشست. با این همه، راهبه‌ی رنج بود و تجسم تعهد. در فیلم «کلاغ»، همسان دارکوبی بود که قصه‌اش را برای بچه‌های ناشنوا نقل کرد؛ دارکوب و کلاغی بالای درختی زندگی می‌کردند. کلاغ گفت: چرا از صبح تا شب بر تن درخت می‌کوبی. دارکوب گفت: پوست درخت را می‌شکافم تا به حقیقت آن پی ببرم. کلاغ گفت: نوک‌ات درد نمی‌گیرد؟ دارکوب گفت: برای رسیدن به حقیقت، ارزش‌اش را دارد.

پروانه معصومی، شبیه‌ترین بازیگر به انسان بود. انسان برای او، معبد حضور بود؛ حضور بی‌پایان پروردگار. او شبیه‌ترین به همان حالی بود که جبران خلیل جبران نویسنده لبنانی، در نامه‌های عاشقانه‌های یک پیامبر نوشته بود: «… به خاطر شِکَر و به‌خاطر آن کتاب‌ها سپاسگزارم؛ با احتیاط بسیار، آ‎غاز به مصرف‌شان کرده‌ام… اکنون مایل‌ام هر چیزی را که در زیر خورشید، ستارگان و ماه رخ می‌دهد، بدانم. اینک همه‌چیز زیباست و آن‌گاه که از بازشناختن و تجربه آنها هراس نداشته باشیم، زیباتر هم خواهند بود. آگاهی، زندگی با بال است.» پروانه معصومی، بال‌هایش را برای آگاهی، باز می‌کرد و برای زیبایی، عاشقی بی‌قرار بود.

هنر و فرهنگ ایران، خاطره خوش خوبی‌های او را در بهترین جای دل‌اش، جا خواهد داد. یادش پایا.