وقتی حیات اساطیر در ساختار و بافت عملی و جاری در جامعه ایرانی را صرفا بافتی غیرنباتی و مجازی بدانیم، بیدار کردن یک اسطوره سالها خفته و غبارگرفته در بطن جامعه چه کارکردی دارد؟ سینما خراسان- گروه فرهنگ: حمید نورشمسی خردهروایتهایی از جشنواره فیلم فجر عنوان سلسله یادداشتهایی خواهد بود که سرویس فرهنگی سینما خراسان […]
وقتی حیات اساطیر در ساختار و بافت عملی و جاری در جامعه ایرانی را صرفا بافتی غیرنباتی و مجازی بدانیم، بیدار کردن یک اسطوره سالها خفته و غبارگرفته در بطن جامعه چه کارکردی دارد؟
سینما خراسان- گروه فرهنگ: حمید نورشمسی
خردهروایتهایی از جشنواره فیلم فجر عنوان سلسله یادداشتهایی خواهد بود که سرویس فرهنگی سینما خراسان در ایام جشنواره فیلم فجر و به بهانه اکران برخی از آثار این دوره از جشنواره منتشر خواهد کرد و سعی شده در آن نگاهی فراتر از روایت و یا تحلیل سینمایی صرف به این آثار انداخته شود.
مرثیهای برای اساطیر
آیا اساطیر را باید موجوداتی زنده و جاری در زندگی جامعه دانست؟ پاسخ به این سوال را از چند منظر میتوان داد که بدون شک یکی از آنها با توجه به غلبه وجهه تمثیلی حضور آنها در ادبیات و بیان روزمره مردم به عنان امر بالقوه و مقایسه آن خلاء حضور زبان و بیان و نوشتار بالفعل متاثر از آن است. به عبارت دیگر در جامعهای مانند ایران امروز آنچه از نیکی و پلیدی اسطورهها بر ذهن جامعه روان میشود با آنچه در بطن و عمل جامعه در حال جوشش است متفاوت است. پس شاید بیهوده نباشد اگر حیات اساطیر در ساختار و بافت عملی و جاری در جامعه ایران را صرفا بافتی غیرنباتی و مجازی بدانیم که اگر چنین نبود بدون شک تاثیر و تاثیر روح اسطوره و زبان جاری عمل اجتماعی در ایران امروز را بیش از پیش میشد دید. در چنین ساختاری بیدار کردن یک اسطوره سالها خفته و غبارگرفته در بطن جامعه چه کارکردی دارد؟
پاسخ به این سوال ساده نیست اما میتوان اینگونه استنباط کرد که این بیداری نه برای ادای دین به آن اسطوره که برای یادآوری تلخیها و سیاهیهای زیستن در روزگاری است که در آن اسطورهها به خواب رفتهاند، کارکرد خود را از دست دادهاند و حتی نقشی بالقوه نیز در ساختار حاکم شده بر زیست و زمانه جامعه برای آنها نمیتوان متصور بود.
پرداختن به شخصیتی مانند «غلامرضا تختی» که یکی از نامآشنا ترین و معاصرترین چهرههای ایران و نمونهای نه چندان متاخری است که میتوان برای وی جایگاه اسطورهای در ساختار ذهنی و زبانی جامعه امروز دانست از این منظر در ساحت ادبیات شفاهی و سینمایی امروز ایران قابل توجه است.
این روزها که همزمان با سیو هفتمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم فجر داستانی از زندگی این اسطوره جهان ورزش در ایران معاصر برپرده سینما روایت شده است بار دیگر مجالی برای این گفتار فراهم شده است که به یاد بیاوریم اسطوره را یک جامعه میسازند. اسطوره نمادی است از فراز و فرودهایی که یک جامعه با دست خود و یا حتی به دنبال بیدستو پایی خود در درون خود میبیند. یک جریان گرم جوشیده از بطن نیکیها و یا یک تلخی مدام از بطن سیاهیها و ناکامیهای یک جامعه. اسطوره در چنین مقامی در یک جامعه متولد، بالیده و در نهایت ثبت میشود. تختی نیز در چنین مقامی نه نماد یک شخص که همانطور که صریح و شفاف در دل سناریوی فیلم (غلامرضا تختی) میبینیم نمادی از مردمی است که به سرعت پهلوانی را از دل و درون خود چنان ارج مینهند که اسطوره روزگارشان میشود و چنان به پایین میکشند که زیست اتوپیایی او با یک تراژدی همراه میشود.
آنچه این روزها به نام و یاد غلامرضا تختی در جشنواره فیلم فجر بر پرده سینما جاری شده است از این منظر قابل توجه است. این سناریو و حاصل آن نه نمایی از زندگی یک اسطوره که نمایی از فراز و فرود یک جامعه برای اسطوره سازی است و با البته تلنگری به جامعهای که چنین قدرتی را در خود دارد که با خود چنین کند و البته تلنگری به جادهصاف کنهای چنین اتفاقی که کارگزاران این جامعه به شمار میروند.
جامعه بدون اسطوره جامعهای است مرده و فاقد حیات و در خواب مانده اما جامعهای که اسطوره به خواب رفته خود را بیدار ببیند شاید دیگر بهانه و مجالی برای در خواب ماندن برای خود متصور نباشد. شاید برای همین است که بهترین اساطیر همواره اساطیر مرده و نه در حیات و جاری در جوامع بودهاند. اساطیری که مانند یک عکس بر سر دیوار زینتآرای هستند و کارکردی عملی ندارند. وقتی اسطوره از این قاب بیرون بیاید جامعه نیز به ناچار باید از خواب بیدار شود واین بیداری حرکت را با خود به همراه دارد.
جسارت روایت برای روایتهای جسور
این روزها دغدغههای بسیاری درباره شکلگرفتن ساختارهای ارتباطی تازه و کمتر شناخته شده در نسل چهارم و پنجم جامعه ایرانی در میان بخشهای مختلف جامعه شکل گرفته است. از والدینی که به ناگاه خود را در مواجهه با ساختار ارتباطی و دیالوگهایی میان فرزندانشان پیدا میکنند که همانند یک زبان غیرمادری برایشان بکر و ناشناخته است تا جوانانی که نمیتوانند آنچه میاندیشند را در عمل به کار بیاورند و در زندگی جاری کنند. سینما در چنین بزنگاهی جایی است برای نمایش این اختلافها. جایی که میتوان بسیاری از این گرهها، تناقضها و حتی بدون اینکه مقامی مصلحانه برای آن متصور بود در مقام صرف یک راوی، زبان و محمل بیانی تازهای جامعه پدید بیاورد. محملی که حرفهای دل و خفته در زبان بسیاری را بدون آنکه نیاز به فریاد زدن راوی حقیقی آن باشد به نمایندگی از آنها بازگو میکند و این اتفاق در کمترین خاصیت خود ایجاد نوعی حس درونی توام با آرامش برای کاربران این رسانه همراه دارد مبنی بر اینکه زبان، حس و موجودیت آنها درک و به رسمیت شناخته میشود.
حالا این سوال مطرح است که آیا چنین رسانهای در مقام یک سخنگو و تصویرساز اجتماعی حق دارد روایت شخصی خود را داشته باشد؟ یا آنچه از آن بر میخیزد صرفا باید زبان و حس بخش بسیاری از جامعه چشمانتظار خود به عنوان زبان گویای تازه را برتابد و بازگو کند. پاسخ این سوال را رسول صدرعاملی در تازهترین اثر سینمایی خود با عنوان « سال دوم دانشکده من» به شکلی نجیبانه داده است.
رسول صدرعامل خودش را جدای از یک فیلمساز کمحاشیه و البته جریان ساز به عنوان یک روزنامهنگار و البته دانشجوی جامعهشناسی معرفی میکند یعنی فردی که قدرت دیدن و درک رویدادها را دارد، میتواند آن را تحلیل کند و در نهایت در قالبی مانند سینما آن را به ثبت برساند. این قابلیت کمی برای او به عنوان یک کارگردان مولف نیست و البته کارنامه کاری او نیز چنین چیزی را نشان داده است. چه از فیلم تاثیرگذاری و آگاه به زمانهای مانند «دختری با کفشهای کتانی» و «دختری با کفشهای کتانی» گرفته که با صراحت حرف خود را میزنند و چه فیلمهای کمتر سخنگو و شخصی شدهای مانند هر شب تنهایی که بیشتر حدیث نفس اوست.
مساله اینجاست که او مانند بسیاری دیگر از افرادی که خود را در مقام انفعالی در برای برابر جامعه حس نمیکنند، در بهترین حالت خود را نیروی شناسایی و مطرح کننده زخمهای روییده بر تن اجتماع خود درک میکنند نه یک مصلح و یا حتی طبیبی که برای درد ضمادی نیز داشته باشد. براهی همین است که او با ظرافت زیادی و با حوصله شخصیتهای آثارش را به مثابه نمادهایی به مخاطب معرفی میکند و با حرکتی نرم آنها را به پیش میبرد گویی قرار است رمانی نوشته شود اما درست وقتی که قرار است به اوج تعلیق داستان برسیم و به اصطلاح ضربه داستانی را وارد کنیم، او کماکان ترجیح میدهد به همان آهسته و پیوسته رفتنش ادامه دهد و این طبیعت روایتگر درد و نه درمانکننده آن است.
حالا اصلا بیاید به این هم فکر کنیم که قرار است سینما و یا یک روایت سینمایی طبیبی باشد بدون دارو و یا همراه با درمان و یا حتی هیچکدام از اینها.
حتی اگر به گزینه سوم هم فکر کنیم و بخواهیم بیش از دو گزینه دیگر درباره آن حرفی را برای زدن در دهان مزه مزه کنیم باز هم نمیتوانیم کتمان کنیم که وقتی یکی از گزینههای اول و دوم را برای روایتگری انتخاب کنیم محافظهکاری در مواجهه با مخاطب و خلق شخصیتها و نیز خاکستری و بی مسئولیت بودن در ساخت آنها توجیهی ندارد.
بگذارید این روایت را با نقل قولی غیرمستقیم و مضمونی از یک نویسنده معاصر یعنی مصطفی مستور به پایان ببرم که میگوید اگر رمان در چند صفحه ابتدایی خود نتواند مخاطب را برای همراه شدن با خودش مجاب کند بدون شک مخاطب دلیلی برای همراه شدن با آن برای خود نخواهد تراشید. به عبارت دیگر اگر اثر هنری جسارت گفتمان و طرح آن را نداشته باشد و محافظهکاری را ترجیح بدهد انتظار آوانگارد بودن مخاطب در مواجه با آن عبث است. این ها همه بهانهای بود برای اینکه بگویم فیلمسازی اجتماعی و روایتی از جامعه جوان امروز ایران در آن امروز بیش از هرچیز نیاز به خطکشی مشخص با محافظهکاری و بر علیه آن بودن دارد. این صحنه نیاز به یک کنسرت پرحجم دارد نه یک رسیتال انفرادی
Δ