خاطرات راغب؛از آموزش به شاهزاده پهلوی تا اولین دیداربا رهبرانقلاب

احمدعلی راغب در حالی روزگذشته دارفانی را وداع گفت که خاطرات و ناگفته‌های بسیاری از تحولات هنری و فرهنگی ایران از سال‌های پیش از انقلاب تا همین امروز در سینه داشت. سینما خراسان- گروه هنر- محمد صابری: نزدیک به دو سال از روزی که پس از پیگیری‌های فراوان پذیرفت پاسخگوی سوالاتمان باشد و بخشی از […]

احمدعلی راغب در حالی روزگذشته دارفانی را وداع گفت که خاطرات و ناگفته‌های بسیاری از تحولات هنری و فرهنگی ایران از سال‌های پیش از انقلاب تا همین امروز در سینه داشت.

سینما خراسان- گروه هنر- محمد صابری: نزدیک به دو سال از روزی که پس از پیگیری‌های فراوان پذیرفت پاسخگوی سوالاتمان باشد و بخشی از خاطرات و تجربیات خود را در قالب گفتگویی مشروح با علاقمندان موسیقی به اشتراک بگذارد.

علائم درگیری با بیماری سرطان و عوارض آن در چهره و کلامش مشهود بود اما هنوز وقتی از موسیقی و خاطرات پرفرازونشیبش در سال‌های قبل و بعد از انقلاب سخن می‌گفت، چشمانش برقی منحصربه‌فرد داشت؛ احمدعلی راغب موسیقی را زندگی کرد و در یکی از بزنگاه‌های تاریخ معاصر یعنی وقوع انقلاب اسلامی و پس از آن ۸ سال جنگ تحمیلی، هر آنچه از هنر در چنته داشت، به میان گذاشت و نقشی پررنگ در ماندگاری بخشی از خاطرات یک ملت ایفا کرد.

آنچه در ادامه می‌خوانید مشروح گفتگویی است که در سال ۹۷ با احمدعلی راغب داشتیم. گفتگویی که همان سال در ماه‌نامه «سروش» منتشر شد اما همزمان با درگذشت این هنرمند گوشه‌نشین، بازنشر آن را خالی از لطف ندیدیم.

زهرا فرآورده، خبرنگاری که به همت و پیگیری او این گفتگو میسر شد، به‌عنوان مقدمه برای آن نوشته بود: کسالت و پیگیری درمان، چند نوبه‌ای قرار ملاقات و دیدارمان را به تعویق انداخت. استاد احمدعلی راغب به تازگی ساکن آپارتمانی در سعادت‌آباد تهران شده تا تجربه تنهایی و گوشه‌نشینی‌اش را در شهر شلوغی که سال‌ها پیش آن را گزینه مناسبی برای زندگی نمی‌دانست، آن‌جا ادامه دهد.

خانه‌ای نو با وسایلی که تازه از رنج جابه‌جایی و اسباب‌کشی خلاص شده‌اند، لوکیشن گفتگوی ما با پیش‌قراول جریان موسیقی انقلابی در سال‌های پس از انقلاب اسلامی ایران بود. استاد پیشکسوتی که سبقه تدریس و معلمی‌اش به میانه دهه ۴۰ بازمی‌گردد. هنرمندی که نه فقط در سال‌های پس از انقلاب که پیش از آن نیز همراهی و مجالست با سیاست‌مداران را به اعتبار کوله‌بار دانشش در موسیقی و فرهنگ عامه، تجربه کرده است. راغب که یادگارهای موسیقایی بسیاری از ما، از سال‌های انقلاب، محصول هنر و خلاقیت دوران اوج فعالیت هنری او بوده، حالا با عوارض کهولت سن دست به گریبان است و هر از گاهی ناگزیر از تن دادن به ملاحظات و مراقبت‌های پزشکی، باید از گعده‌های طولانی و گفتگوهای بلند دوری کند.

این بود که هماهنگی برای قرار مصاحبه، کمی به درازا کشید اما سرانجام دیدار میسر شد و پای صحبت‌های او نشستیم. روایت‌های پراکنده احمدعلی راغب از بالغ بر ۵ دهه فعالیت فرهنگی و هنری، به همان اندازه که برای ما در مقام شنوده دلنشین بود، گوینده را نیز هر از گاهی سر ذوق می‌آورد تا با هیجان از آنچه پشت سر گذاشته برایمان بگوید. صدالبته خاطراتی که استاد راغب به سختی از آرشیو حافظه‌اش بیرون می‌کشید تا با ما به اشتراک بگذارد، گاهی رنگ دغدغه‌های امروزی به خود می‌گرفت و بهانه‌ای می‌شد تا این هنرمند پیشکسوت از دردها و گلایه‌هایش پیرامون شرایط فرهنگی و اجتماعی امروز ایران هم بگوید. حرف‌های احمدعلی راغب در آستانه هفتادوچهارمین بهار زندگی‌اش (در سال ۹۷)، بسیار تازه و شنیدنی است، حرف‌هایی که وقتی آماده ضبط آن‌ها شدیم، بی‌مقدمه و از خاطره یک عزیمت ناخواسته آغاز شد؛ «سال ۱۳۴۸ بود که ناخواسته به تهران منتقل شدم. برای مربی‌گری رضا پهلوی ولیعهد انتخاب شده بودم…»

* برای آموزش موسیقی به دربار می‌رفتید؟

نه، رضا پهلوی نه موسیقی می‌خواند نه از موسیقی خوشش می‌آمد. برای آموزش فرهنگ عامه دعوت شده بودم. ما گروهی ۵ نفره بودیم که روی فرهنگ عامه به صورت تخصصی کار می‌کردیم. نمی‌دانم این از بدشانسی من است یا خوش اقبالی که هم در دوره گذشته به فرزندان سیاستمداران آموزش می‌دادم و هم در سال‌های بعد از انقلاب!

* آن سال‌ها مشغله اصلی شما چه بود که برای آموزش فرهنگ عامه به درباره دعوت شدید؟

فرهنگی بودم که در سال ۴۸ حکمی برای انتقال من به تهران صادر شد. مسئولیت من در آن حکم جمع‌آوری فرهنگ عامه، مکتوب کردن آن برای انتقال به یونسکو و آموزش آن به ولیعهد بود. بسیار هم مهم و ضروری بود که مسئولان با فرهنگ عامه آشنایی داشته باشند. مدیر و مسئولی که این اطلاعات را درباره فرهنگ کشور نداشته باشد، انگار فقط حقوق می‌گیرد و سودی برای کشور نمی‌تواند داشته باشد؛ مثل خیلی از وزرا و مدیران امروز کشور! این قضاوتی هم که می‌کنم از سر ناآشنایی نیست، با بسیاری از وزاری امروز کشور سال‌ها نشست و برخاست داشته‌ام و از هر کدام درباره بنده بپرسید خاطرات بسیاری را تعریف خواهند کرد. همه‌شان را خوب می‌شناسم.

دستور آمده بود که مراکز استان تولید موسیقی نداشته باشند. زمان ریاست محمد هاشمی در سازمان بود. این در حالی بود که ۹۹ درصد موسیقی مقامی و آئینی فرهنگ عامه ما، ریشه در مذهب دارد و باید از آن استفاده می‌کردیم. حتی خاطرم هست در همان جلسه به آقا گفتم: «این داشته‌های ما در حال فراموشی است؛ چرا جوان امروز نباید بداند نهاوندی چیست در حالی که خود شما نمازتان را به سبک نهاوندی می‌خوانید.» * موقعیت خاصی است که از پیش از انقلاب تا به امروز، به این میزان با مسئولان کشور در ارتباط بوده‌اید. همزمان در سال‌های بعد از انقلاب مسئولیت‌هایی هم در بخش‌های مختلف رادیو و تلویزیون داشته‌اید…

بله بنده ۱۱ سال مسئولیت موسیقی مراکز استان‌ها را برعهده داشتم. خاطرم هست که زمانی که مهدی ارگانی مدیر رادیو بود در جلسه‌ای که با آقای خامنه‌ای به‌عنوان عضو موثر شورایعالی انقلاب فرهنگی داشتیم، ایشان گلایه کردند که چرا صدایی از مراکز استان‌ها به گوش نمی‌رسد. به‌دلیل رابطه دوستانه‌ای که از همان زمان با ایشان داشتم، گفتم: «آقا سید، صدای مراکز باید با موسیقی‌شان همراه باشد، وگرنه می‌شود همین شعارهایی که در نمازجمعه می‌دهیم. آن‌ها باید خودشان موسیقی خود را بسازند. ما اقوام بسیاری داریم که سرشار از فرهنگ عامه هستند و داشته‌هایی دارند که کشورهای خارجی از ما سرقت و به نام خود ثبت می‌کنند.» پیشنهاد دادم که باید مراکز استان‌ها را به سمت موسیقی و داستان‌های خود هدایت کنیم.

آن زمان دستور آمده بود که مراکز تولید موسیقی نداشته باشند. زمان ریاست محمد هاشمی در سازمان بود. این در حالی بود که ۹۹ درصد موسیقی مقامی و آئینی فرهنگ عامه ما، ریشه در مذهب دارد و باید از آن استفاده می‌کردیم. حتی خاطرم هست در همان جلسه به آقا گفتم: «این داشته‌های ما در حال فراموشی است؛ چرا جوان امروز نباید بداند نهاوندی چیست در حالی که خود شما نمازتان را به سبک نهاوندی می‌خوانید.» نهاوندی یکی از سبک‌های قرائت قرآن است که رهبر انقلاب حمد و سوره نمازهای خود را به این سبک می‌خوانند و بسیار هم دلنشین است. آن زمان‌ها عبدالباسط هم سبک نهاوندی را بسیار خوب می‌خواند. سبکی که عرب‌ها به آن «هدی» می‌گویند. بهترین و کامل‌ترین سبک قرائت قرآن در ایران همین سبک نهاوندی است.

* واکنش مقام معظم رهبری در آن جلسه به پیشنهادات و گلایه‌های شما چه بود؟

مدام عرایض بنده را تأیید می‌کردند. همه نکاتم را بر مبنای تاریخ مطرح می‌کردم. حتی خاطرم هست یک سری لحن‌های صفی‌الدین ارموی را بر ایشان زمزمه کردم. استاد بزرگ موسیقی دوره قاجار که همین ساز عودی که امروز می‌بینید تکمیل‌کننده و سازنده‌اش او بوده است.

* گویا خود شما هم موسیقی را با ساز عود آغاز کردید…

ما خانواده‌ای مهاجر به ایران بودیم. مادرم تا ۶ سالگی در روسیه زندگی کرده بود و در دوره پیش از استالین موسیقی از دروس اصلی در مدارس بود. ساز اصلی مادرم در دوران تحصیل پیانو بود. استالین که بعد از لنین سر کار آمد، مسلمانان را تفکیک کرد و همه شیعیان را از کشور بیرون کرد. خانواده مادری من هم در همین مقطع به ایران آمدند. در آن سال‌ها مادرم پیانو را بسیار استادانه می‌نواخت و نوازنده معروفی هم بودند که هنوز شنیده‌ام برخی کتاب‌های نوشته مادرم در زمینه پیانو تدریس می‌َشود. مادر که به بندر انزلی آمد، شوهر کرد…

* پدرتان هم اهل هنر بودند؟

نه پدرم از همراهان میرزا کوچک‌خان بود. قهوه‌خانه داشت درآن سال‌ها و هرچند اهل هنر نبود اما هنر را دوست داشت. مادرم هر وقت ساز می‌زد و یا زمان‌هایی که من تار قفقاز می‌زدم، بسیار علاقه‌مند بود.

* پس عملاً شما گرایش به موسیقی را از مادر به یادگار دارید.

دقیقاً. همه‌اش حاصل تشویق‌های مادرم بود. در میان بچه‌های دیگر مادرم می‌گفت تو آهنگساز می‌شود چون هر با دهانت زمزمه می‌کنی هیچ جا قبلاً نوشته نشده و کسی نخوانده است. فی‌البداهه موسیقی‌هایی می‌خواندم که تازه بود و مادرم می‌گفت تو قریحه ملودی‌سازی داری. جالب اینکه هنوز هم به‌عنوان موسیقی عاشیقی روسیه قطعه‌های پخش می‌شود که برای من بود. اسمم هم روی آن قطعه‌ها هست.

* با توجه به تخصصی مادر در نواختن پیانو چه شد که شما به سمت سازهای ایرانی و عود گرایش پیدا کردید؟

مادرم ابتدا به من تار قفقاز آموزش می‌داد. در آن زمان اصلاً ما تار شیراز که امروز شما غالباً می‌بینید را نمی‌شناختیم. تاز قفقاز ۱۲ سیم دارد و با تارهای شیراز کاملاً متفاوت است.

پیانو در باکو ماند و خاطرات بسیاری درباره این دوری دارم. خاطرم هست مادرم تصویر کلاویه‌های پیانو را روی میزی کشیده بود، آن را جلوی خود می‌گذاشت، با انگشتانش کلاویه‌ها را فشار می‌داد و صدای آن را با دهانش درمی‌آورد. درآن سال‌ها گاهی بدجور دلش هوای نواختن پیانوش را می‌کرد * با ۱۲ سیم احتمالاً نوازندگی خیلی سختی هم دارد؟

بله. بسیار ساز دشواری است. مادرم اما در همان سنین کودکی به من نواختن تار قفقاز را آموزش می‌داد و من همیشه روی تنظیم دو انگشت مشکل داشتم که مادرم با مداد روی همین دو انگشت می‌زد تا بیشتر تمرین کنم! تمرینات تار قفقازم ادامه داشت تا روزی که فردی یک تار شیراز به من داد تا تعمیرش کنم. تار را که درست کردم، ششم ابتدایی بودم و با همان شروع به نواختن کردم. مادرم دید با تار شیراز خیلی خوب می‌زنم، آن هم بدون آنکه کسی آموزشی به من داده باشد. این شد که دلش سوخت. از نظر اقتصادی هم وضع پدرم آن طوری نبود که بتواند برای من تار شیراز بخرد. برای همین تار قفقاز خاصی که مادر داشت و پر از میناکاری و صدف‌کاری بود، به رقم بسیار پایینی فروختیم که بتوانیم برای من تار شیراز بخریم.(می‌خندد) از آنجا نوازنده تار شدم.

* موسیقی همچنان در خانواده شما جریان داشت.

بله. مادر زمانی که به ایران مهاجرت کردند، از آنجا که پیانو در دیوار خانه پدری‌شان کار گذاشته شده بود، نتوانسته بودند آن را همراه خود به ایران بیاورند. پیانو در باکو ماند و خاطرات بسیاری درباره این دوری دارم. خاطرم هست مادرم تصویر کلاویه‌های پیانو را روی میزی کشیده بود، آن را جلوی خود می‌گذاشت، با انگشتانش کلاویه‌ها را فشار می‌داد و صدای آن را با دهانش درمی‌آورد. درآن سال‌ها گاهی بدجور دلش هوای نواختن پیانوش را می‌کرد.

* از جایی به بعد سراغ تحصیلات آکادمیک هم رفتید و به این آموخته‌های تجربی بسنده نکردید…

بله. بنده امروز دکترای آهنگسازی دارم و این رشته را در دانشگاه هم ادامه دادم. پیش از انقلاب در هنرهای زیبا تحصیل می‌کردم و در آن سال‌ها رشته موسیقی تا لیسانس بیشتر امکان ادامه تحصیل نداشت. اکثر جوانان علاقه‌مند موسیقی در آن سال‌ها برای ادامه تحصیل در این رشته یا به وین و اتریش می‌رفتند یا به ارمنستان. در ایران حتی استاد آموزش موسیقی برای آن سطوح را نداشتیم. جالب این است که بنده در دانشگاه هنرهای زیبا هم دانشجو بودم و هم تدریس می‌کردم. استاد رضا یاوری که اخیراً شنیده‌ام در آمریکا فوت کرده‌اند و آن سال‌ها نوازنده برنامه گل‌ها بودند، آن زمان استاد ما بود. در کنار حضور در کلاس‌های درس، آنچه را از مادرم آموخته بودم و واقعاً در سطح دکترای موسیقی آن سال‌های ایران بود، به اساتید دیگر آموزش می‌دادم. مادرم خیلی زود از دنیا رفت. مثل همه مادرها که خیلی زود از پیش ما می‌روند…

* انگار هر وقت بروند زود است!

دقیقاً. مادرم که ما را تنها گذاشت پدرم نتوانست در انزلی بماند چرا که واقعاً عاشق هم بودند. پدرم به یکی از شهرهای مازندران رفت و به تنهایی به زندگی‌اش ادامه داد. همانجا هم فوت کرد. خانواده ما در واقع با فوت مادرم متلاشی شد…

* چند برادر و خواهر داشتید؟

ما دو برادر بودیم و دو خواهر. همه از هم جدا شدیم و فاصله گرفتیم. بیشتر هم به خاطر مشغله‌ها و حرفه‌هایی بود که هر یک دنبال کردیم…

* و شما در همین مقطع راهی تهران شدید…

بله. سال ۴۸ بود که به تهران آمدم.

* شما از سال ۴۲ در استخدام صداوسیما بودید، بعنوان کارمند رسمی به تهران منتقل شدید؟

در رشت به صداوسیما رفته بودم و البته استخدام آموزش و پرورش و مأمور در صداوسیما بودم. سرپرست یک ارکستر محلی بودم و متأسفانه در شهرستان‌ها هم علم موسیقی معمولاً نادیده گرفته می‌شود. کسی به دانش موسیقی اهمیت نمی‌دهد و برای من هم سخت بود و نمی‌دانستم واقعاً چه چیزی درباره موسیقی باید به آن‌ها آموزش دهم. غالباً هم همه جا به‌عنوان مأمور می‌رفتم. مشکل اصلی این بود که آن سال‌ها کسی به هنر به چشم یک حرفه نگاه نمی‌کرد. در دوره پهلوی هیچ بحث هنر حرفه‌ای نبود و بعد از انقلاب بود که این نگاه تغییر کرد…

* نکته جالبی است چون برخی طیف‌ها درست عکس این روند را تبلیغ می‌کنند!

در همه حوزه‌های هنری این واقعیت وجود دارد. مثلاً امروز یک خطاط به راحتی می‌تواند به‌عنوان حرفه‌ای یعنی خطاطی در جایی استخدام شود اما در دوره پهلوی چنین نگاهی نبود و هیچکس مدرک هنری نداشت. اگر کسی می‌گفت من هنرمندم و تجربی نقاشی می‌دانم، می‌گفتند مدرکت کجاست! هیچ گاه در آن سال‌ها هنر به‌عنوان حرفه شناخته نشد و همیشه در مصاحبه‌هایم به این واقعیت اشاره کرده‌ام که یکی از افتخارات نظام جمهوری اسلامی این است که هنر را به‌عنوان یک حرفه به رسمیت شناخت. سالیان سال چنین نگاهی در ایران نبود و با انقلاب این تغییر نگاه اتفاق افتاد…

* یعنی تا پیش از انقلاب هنر جنبه شخصی و تفننی داشت؟

بله. هنرمند هیچ شأن رسمی‌ای نداشت. اگر هنرمندی شأنی داشت، آن را از مردم گرفته بود. اگر امروز می‌گوییم پرویز یاحقی، این مردم بودند که این شأن و جایگاه را به او بخشیدند، وگرنه هیچ مدیر و مسئولی در آن سال‌ها یاحقی نمی‌شناخت! به همین دلیل هم بسیاری از هنرمندان ما در آن سال‌ها در گمنامی و حتی بدنامی درگذشتند. به مرور بعد از انقلاب بود که هنرمندان به رسمیت شناخته شدند.

* در ادامه روایتی که فعالیت‌های خود داشتید علاقمندم بدانم در سال‌های ۵۶ و ۵۷ که آرام‌آرام زمزمه تغییرات به گوش می‌رسید کجا بودید و چه می‌کردید؟

تا پیش از رفتن رضا پهلوی به آمریکا در سال ۵۴ برای تحصیل، آموزش فرهنگ عامه به او را برعهده داشتم. داستان‌های فولکور را با او مرور می‌کردیم…

* همان داستان‌هایی که به‌عنوان فرهنگ عامه گردآوری می‌کردید؟

بله. اندوخته بسیار ارزشمندی هم از داستان‌های فولکور ایران در اختیار داریم به خصوص عاشقانه‌هایی که بسیار هم تراژیک هستند. ما اگر در داستانی پسر عاشق داریم در مقابلش پسر ارباب هم داریم که مدام با هم رقابت داشتند. بد نیست همینجا به این نکته هم اشاره کنم که در اغلب این روایت‌های روستایی و بومی ما عشق درست در کنار دین حرکت می‌کند.

امروز به جایی رسیده‌ایم که چند وقت پیش جلوی تلویزیون شروع به گریه کردم! گزارشی از مرگ آتنا در حال پخش بود و با خود می‌گفتم چطور انسانی می‌تواند به این مرحله از پستی برسد؟ چه اتفاقی برای ما افتاده است؟ نمی‌توانم این سقوط را درک کنم این دو مقوله هیچگاه فاصله‌ای از هم نمی‌گرفته. به شرایط امروز جامعه که معتقدم شرایط تلخ و سیاهی است کاری نداشته باشد، واقعیت فرهنگی ما چیز دیگری بوده است. فرهنگی که وقتی در آن می‌فهمیدند یک دختر عاشق شده‌است، در میان هم سن و سالانش، شأن و مرتبه‌ای پیدا می‌کرد، چراکه «عشق» شأن و مرتبه داشت. حتی در جمعی که چند دختر قصد خواندن نماز جماعت می‌کردند، آنکه نامزد داشت و به تعبیری عاشق بود، برای پیش‌نمازی در اولویت بود. اگر دختری نشان نامزدی در دست داشت هیچکس به خودش جرأت نمی‌داد به او نگاه بد بکند.

این فرهنگ ما بوده اما امروز به جایی رسیده‌ایم که چند وقت پیش جلوی تلویزیون شروع به گریه کردم! گزارشی از مرگ آتنا در حال پخش بود و با خود می‌گفتم چطور انسانی می‌تواند به این مرحله از پستی برسد؟ چه اتفاقی برای ما افتاده است؟ نمی‌توانم این سقوط را درک کنم. من نویسنده‌ام، هایکو هم زیاد می‌نویسم. در کتابم جملاتی نوشته‌ام که شاید این وضعیت انسان‌ها را تحلیل کند اما خودم در مواجهه با این موارد، از تحلیل می‌مانم. راهی جز بازگشت به فرهنگ خود نداریم. جوانان ما باید مطالعه کنند و کتاب بخوانند آتنا و آتناها بارها و بارها در جامعه ما تکرار می‌شود.

* برگردیم به روایت سال‌های منتهی به انقلاب و اینکه شما کجا مشغول بودید…

اول این را بگویم که در سال ۴۸ در واقع من تبعید شدم به تهران. اصلاً از این شهر خوشم نمی‌آمد. هیچ وقت برای زندگی تهران را نمی‌پسندیدم، اما وقتی حکم اعزام من به تهران آمد، گفتند باید خودم را به استاد انجوی شیرازی معرفی کنم ایشان را می‌شناختم. با خودم گفتم حالا که به این شهر آمده‌ام دارم کم‌کم تهرانی می‌شوم. به خصوص که هر چهارشنبه هم باید خودم را به خیابان میکده سابق و دهکده فعلی که دفتر ساواک درآن بود معرفی می‌کردم…

* پرونده سیاسی خاصی داشتید؟

بله. بعد از حوادث مربوط به گلسرخی، درگیر حوادثی در آمل شدیم که برای‌مان پرونده سیاسی تشکیل دادند.

* پس به حکم دادگاه به تهران تبعید شدید.

بله. البته بنده را به‌عنوان فردی که زمینه کاری مشخصی دارد به تهران معرفی کردند و گفتند که در همان حوزه فرهنگ عامه فعالیت‌هایت را ادامه بده. حتی وعده بودجه کار هم به من دادند که هیج وقت قرانی بابت آن به من پرداخت نشد. به همین دلیل مدام از جیب می‌خوردم و وضع مالی خوبی نداشتم. هر آنچه آموخته بودم به رضا پهلوی یاد می‌دادم اما از کاخ شاه که بیرون می‌آمد از فرط بی‌پولی از خیابان ته سیگار جمع می‌کردم و می‌کشیدم!

* یعنی دربار هم بابت این دوره آموزشی دستمزدی به شما نمی‌داد؟

هیچ. انگار که موشی در تله بودم که یک پنیر مسموم جلوی‌اش گذاشته‌اند. بوی پنیر به مشامم می‌رسید اما دست خالی به دربار می‌رفتم و دست خالی هم برمی‌گشتم! البته به هیچ احدی درآن سال‌ها دردم را نمی‌گفتم و حسی در من بیدار شده بود که به خودم می‌گفتم تو دستمزدت را سال‌ها بعد خواهی گرفت. این شرایط ادامه داشت تا روزهایی که با تظاهرات مردم در خیابان مواجه شدم و دیدم که گویی حرف‌های تازه‌ای دارم می‌شنوم. انگار درد مشترکی با این جماعت داشتم. دنبال این صفوف مردمی حرکت می‌کردم. لحن شعرگونه شعارها که اتفاقاً بسیار هم مذهبی برایم جالب بود. در آن جریان یک چیز را درک کردم و آن هم نکته‌ای بود که پیش‌تر در زندگی‌نامه بتهوون خوانده بود.

این آهنگساز که در اواخر عمر ناشنوا شده بود در زندگینامه خود می‌گوید که از وقتی ناشنوا شدم، صداها را می‌دیدم. بتهوون یک موسیقیدان سمفونی بوده و با فرهنگ مملکت خودش هم بیگانه بوده. وقتی او توانسته صدا را ببیند، من هم احساس کردم می‌توانم به جای شنیدن، صدا را ببینم. لابه‌لای جمعیت تظاهرکنندگان بود که واقعاً احساس کردم دارم صداها را می‌بینم. باور کنید لحن اولین موسیقی‌هایی که برای انقلاب نوشتم را هم در همان تظاهرات مردمی و ضرباهنگ حرکت پای مردم در صفوف منظم به چشم دیدم. مردمی که به جای تطبیق صدای‌شان با قدم‌ها، قدم‌های خود را با صدای‌شان تطبیق می‌دادند. در آن وضعیت واقعاً احساس کردم که دارم صداها را می‌بینم و مثلاً موسیقی «این بانگ آزادی است…» یکی از همان موسیقی‌هایی بود که به چشم دیدم. این صدا را در میان صفوف تظاهرکنندگان دیدم. همانطور که مردم شعار می‌دادند «الله اکبر، خمینی رهبر» من در ذهنم در حال نوشتن نت بودم. خیلی از سرودهایی هم که بعدها نوشتم از روی همین صداهایی که دیدم بودم می‌نوشتم.

* در آن مقطع با تیم معروف همراهان‌تان یعنی محمد گلریز و حمید سبزواری آشنا شده بودید؟

نه هنوز…

* یعنی کاملاً شخصی و بدون هیچ دورنمایی برای ساخت، این قطعه‌های موسیقی را می‌نوشتید؟

بله. بعدها بود که با گروهی برای کار موسیقی گردهم آمدیم. حمید شاهنگیان در آن گروه بود، مجید حدادعادل بود و حسین شمسایی. فرد دیگری هم بود که صدای بسیار خوبی داشت و حتی ربنای معروف را هم پیش از آقای شجریان، او خوانده بود.

* در همان بدنه صداوسیما با این گروه آشنا شدید؟

من که از سال‌های قبل در صداوسیما بودم. از سال ۴۹ در ارکستر سازهای ملی مشغول بودم. جریان انقلاب که به راه افتاد من در همان گروه ارکستر سازهای ملی مشغول بودم تا روزی که همه گروه تصمیم گرفتیم بیانیه‌ای بنویسیم، در روزنامه‌ها منتشر کنیم و به این همکاری پایان دهیم. با این دوستان از طریق حسین شمسایی آشنا شدم که از سال‌ها قبل او را می‌شناختم که در رادیو اشعار مذهبی و نوحه می‌خواند.

روزی در بهارستان مرحوم ابراهیم یزدی سخنرانی انقلابی داشت و مردم هم جمع شده بودند. در میان آن جمعیت ناگهانی کسی از پشت من را گرفت و دیدم نمی‌توانم جلو بروم. برگشتم و دیدم حسین شمسایی است. گفت دنبال من بیا در مسجد سپهسالار، آقایی می‌خواهد تو را ببیند و بچه‌هایی هم هستند که طرحی دارند و می‌خواهند تو برای‌شان عملیاتی کنی. از پله‌ها که بالا رفتیم برای اولین بار مقام معظم رهبری را آنجا دیدم روزی در بهارستان مرحوم ابراهیم یزدی سخنرانی انقلابی داشت و مردم هم جمع شده بودند. من شخصاً آقای یزدی را از آمریکا می‌شناختم زمانی که خادم مسجدی در واشنگتن بود. به بهارستان رفته بودم تا دیداری تازه کنیم. در میان آن جمعیت ناگهانی کسی از پشت من را گرفت و دیدم نمی‌توانم جلو بروم. برگشتم و دیدم حسین شمسایی است. گفت دنبال من بیا در مسجد سپهسالار، آقایی می‌خواهد تو را ببیند و بچه‌هایی هم هستند که طرحی دارند و می‌خواهند تو برای‌شان عملیاتی کنی. از لابه‌لای جمعیتی که تنگ هم ایستاده بودند و به سخنرانی ابراهیم یزدی گوش می‌دادند خود را به داخل مسجد رساندیم. از پله‌ها که بالا رفتیم برای اولین بار مقام معظم رهبری را آنجا دیدم.

خیلی سرحال و پرانرژی احوالپرسی کردیم و بعد آقای خامنه‌ای گفتند آقای راغب ما شنیده‌ایم که شما فعالیت‌هایی در زمینه فرهنگ عامه داشته‌اید، می‌خواهیم از این گنجینه استفاده کنیم. پرسیدم به چه کار شما می‌آید. گفتند شاید واقعاً روزی برسد که حکومت اسلامی در این کشور پیاده شود، برای آن روز این گنجینه کاربرد بسیاری دارد.

گفتم هر وقت حکومت اسلامی پیاده شد، جمع‌آوری این آثار کلاً دو ساعت وقت مرا می‌گیرد، بگویید می‌آیم ضبط می‌کنم! گفتند نه، صرفاً ضبط نمی‌خواهیم، می‌خواهیم کار تفسیری هم بر روی آن انجام دهید. اتفاقاً اشاره هم کردند که تو به پسر شاه چیزهایی را آموزش می‌دادی و ما همان آموزش‌ها را می‌خواهیم. خلاصه پروژه کاملی تعریف کرده بودند برای جمع‌آوری فرهنگ عامه، کاری که من پیش‌تر انجام داده بودم و تحویل خاندان پهلوی داده بودم اما بعدها فهمیدم که فرح همه را از کشور خارج کرده است!

* این سفارش از سمت حزب و گروه خاصی داشت مطرح می‌شد؟

نه اتفاقاً. یک روحانی مستقل علاقه داشت در این زمینه کار جامعی صورت بگیرد. در آن جمع دو سه نفر دیگر هم بودند که به من معرفی شدند و یک گروه را همان جا پایه‌گذاری کردیم. خاطرم هست محمدرضا شریفی‌نیا هم که الان بازیگر شده، در آن زمان عضو گروه ما بود و خیلی هم بازیگوش بود. ولی همان زمان یک بار که قطعه‌ای را برایش می‌خواندم یاد می‌گرفت و بعد از آن مشغول اذیت و آزار دیگران می‌شد! (می‌خندد)

* یعنی محصول آن دیدار شد شکل‌گیری یک گروه موسیقی…

بله. بعدها هم مجید حدادعادل، حمید سبزواری را به ما در این گروه معرفی کرد. یک شاعر بسیار شیک پوش و منظم بود که با نام ممتحنی به ما معرفی شد. شعرهایی می‌خواند که معتقد بودم در آن روزها به آن‌ها نیاز داشتیم…

* به دلیل لحن حماسی؟

هم لحن حماسی داشت هم ترانه بود. هیچکدام از اشعار آقای سبزواری در واقع مارشی نبود و ترانه بود، من موسیقی مارشی متناسب روی آن‌ها می‌گذاشتم. شما شعر «آمریکا، آمریکا ننگ به نیرنگ تو…» را بخوانید. کاملاً صورت ترانه دارد، من ضرباهنگ مارش‌گونه به موسیقی آن دادم. البته در این مسیر کم‌کم راه افتادیم و فهمیدیم چه باید بکنیم. اولین کسی هم که فهمید چگونه می‌توان ترانه را تبدیل به سرود کرد در آن سال‌ها من بودم. بعدها کلاس‌هایی برگزار کردیم و امروز افرادی که بعضی از آن‌ها حتی در خارج از کشور مشغول فعالیت موسیقی هستند، شاگرد من در آن دوران بودند.

* تا قبل از انقلاب شما قطعه‌ای داشتید که به گوش مردم آشنا بوده باشد؟

در همان سال‌هایی که اشاره کردم گروهی تشکیل داده بودیم تا پیش از انقلاب چند سرود ساخته بودم. سوژه‌هایی را پیدا می‌کردیم که متناسب با احوال فرهنگی جامعه باشد. مثلاً سوژه‌ای مطرح کردیم درباره ساده‌زیستی و براساس همان هم سرودی ساختیم. اعتقاد داشتیم موسیقی ما باید به گونه‌ای باشد که در جامعه نفوذ کند و فراگیر شود. برخی از این کارها را در آرشیو شخصی داشتم که متأسفانه برخی را گم کرده‌ام.

* تا پیش از آن دیدار در مسجد سپهسالار خودتان دورنمایی برای فعالیت موسیقایی در این حجم و مختصات داشتید؟

واقعیت این است زمانی که وارد مسجد سپهسالار شدم، اولین بارم بود که وارد چنان فضاهایی می‌شدم. سابق بر آن صرفاً در ایام محرم، در هیأت‌ها و تکایا می‌گشتم تا ملودی‌های بومی مناطق مختلف را گردآوری کنم. میراث بسیار ارزشمندی در زمینه همین ملودی‌های مداحی و آئین‌های عزاداری داریم که متأسفانه امروز به طور کلی فراموش شده است. واقعاً از سبک و سیاق مداحان امروز اصلاً خوشم نمی‌آید. مداحی که حتی نام «حسین (ع)» را هم نیمه به زبان می‌آورد و انگار صرفاً می‌گوید «حس.. حس» چه معنایی دارد؟

استاد بهجت (پدر آیت‌الله بهجت، مرجع تقلید فقید (ره)) عالم بزرگی که فکر می‌کنم هیچکس به اندازه او نوحه از حفظ نبود. نوحه‌های بسیاری هم ساخت و خواند که یکی از معروف‌ترین‌های آن‌ها چارگاهی است با این مطلع؛ «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است… صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است». این بزرگان را باید نسل جوان ما بشناسند. نباید این بزرگان فراموش شوند * هیأت‌های امروزی که از سنت و میراث مداحی گذشته بسیار فاصله گرفته است…

فکر می‌کنم برخی حسادت‌ها باعث فراموش شدن بخشی از این میراث شده است. نخواستیم میراث گذشتگان و بزرگان خود را ثبت کنیم. استاد بهجت (پدر آیت‌الله بهجت، مرجع تقلید فقید (ره)) عالم بزرگی که فکر می‌کنم هیچکس به اندازه او نوحه از حفظ نبود. نوحه‌های بسیاری هم ساخت و خواند که یکی از معروف‌ترین‌های آن‌ها چارگاهی است با این مطلع؛ «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است… صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است». این بزرگان را باید نسل جوان ما بشناسند. نباید این بزرگان فراموش شوند. چقدر به برخی مسئولان گوشزد کردم که باید این میراث ثبت و ضبط شود. نشد و امروز روزی است که معتقدم جوانان ما نیازمند آن میراث‌اند! امروز باید بخوانید و بدانید چه سرگذشتی داشته‌اند این بزرگان. «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است…» چقدر زیباست این مرثیه، تصویر دارد. زنده‌یاد بهجت هیچ جایی هم اشاره نکرد این نوحه‌ای که می‌خوانم سروده خودم است.

* شما با خانواده بهجت آشنایی قبلی داشتید؟

بله. به نوعی همشهری ما بودند. آن‌ها فومنی بودند و ما ساکن بندرانزلی بودیم. حدود ۱۹ کیلومتر فاصله داشتیم از هم. قبل از آنکه به تهران بیایم با این خانواده آشنایی داشتیم. مسجدی در ۵ کیلومتری فومن بود که امام‌زاده‌ای هم در جوارش بود، استاد بهجت هم خادم مسجد بود و هم خادم امامزاده. ما چند نفری بودیم که نزد ایشان می‌رفتیم تا فقط برای‌مان نوحه بخوانند. متأسفانه این استاد تمام محفوظاتش را با خود زیر خاک برد!

* یعنی در دیدارهایی که شخصاً داشتید هم چیزی به یادگار ثبت و ضبط نکردید؟

چیزای پراکنده‌ای دارم. یک بار یک کپی از یکی از کارهای ایشان را به مقام معظم رهبری هدیه دادم. بعد از آن پیگیر شدند که باقی کارهای ایشان کجاست؟ ولی متاسفانه همه چیز از دست رفته بود.

* میراث شنیداری فرهنگ عامه‌ای که اشاره کردید در مسجد سپهسالار بحث گردآوری آن مطرح شد به کجا رسید؟

من در همان جلسه اتفاقاً پرسیدم که این آرشیو به چه کار شما می‌آید. به خصوص در فضای انقلابی آن سال‌ها برایم جای سوال داشت. گفتند گام اول این است که این صداهای ضبط شده را در میان مردم تکثیر کنیم. نوارهای کاستی بود که کارها را روی آن‌ها ضبط می‌کردیم و قرار بر این بود که مثلاً حین نماز جماعت یک مسجد، کاست‌ها را میان نمازگزاران به‌صورت مخفی، توزیع کنیم. موسیقی و نوایی که آن روز به‌عنوان تعزیه و نوحه می‌شناختیم را می‌خواستیم به گوش مردم آشنا کنیم. امام خمینی (ره) هنوز به ایران نیامده بود و در آن جلسه دوستان حرفشان این بود که دعا کنیم انقلاب به سرانجام برسد تا این میراث حفظ شود.

در آن جلسه به این جمع‌بندی رسیدیم که من آنچه می‌شناسم را گردآوری کنم و روی کاسب ضبط کنم و اطلاعاتی که درباره آن می‌دانم را هم روی هر کاست بنویسم. دوستان دیگری هم مسئولیت تکثیر و توزیع کاست‌های شدند. این کار خیلی موفقیت‌آمیز بود در دوره خودش. ما با رادیو قطع ارتباط کرده بودم کمااینکه گروه‌های موسیقی دیگری هم همکاری خود با رادیو را قطع کرده بودند. در آن شرایط این کار تکثیر خیلی خوب جواب داد.

* ریشه جریانی که بعدها متولی موسیقی و سرودهای انقلابی هم شد در همین فعالیت‌ها بود؟

بله. اتفاقاً در همان سال‌های قبل از انقلاب هم برخی سوژه‌ها را برای ساخت سرود پیشنهاد می‌دادیم. مثل «معلم» که براساس این سوژه آن سرود معروف با مطلع «ای معلم ای توان‌ده روان و جان ما…» را آهنگسازی کردم و اجرا شد. راست‌گویی، امداد، ساده‌زیستی و موارد دیگری از این دست جزو سوژه‌هایی بود که گفتیم در آن سال‌ها به‌آنها نیاز داریم. دیگر کسی سراغ لب و چشم و ابرو نمی‌رفتیم…

* یعنی عملاً سراغ مفاهیمی رفتید که احساس کردید هم‌راستا با جریان انقلاب مردم است.

دقیقاً. یکی از افرادی هم که به عنوان شاعر در آن سال‌ها به جمع ما اضافه شدند، مجید حدادعادل بود.

در مقطع انقلاب ما ۷ سرود کار کردیم، بدون ساز. گروه کری داشتیم که کارها را با آن‌ها تمرین می‌کردیم. خیلی سخت هم کار می‌کردیم. چند وقت پیش محمدرضا شریفی‌نیا را جایی دیدم، گفت دلم برای سیلی‌هایی که آن روزها به من می‌زدی تنگ شده! گفتم شما دیگر میلیاردر شده‌اید و حالا من از شما می‌ترسم! (می‌خندد) * برادر غلامعلی حدادعادل که بعدها شهید شدند؟

بله. کسی که علاوه‌بر سرودش اشعار، قطعه‌ای که برای شهید مطهری ساخته بودم را خواند. قطعه‌ای که بعدها با صدای محمد گلریز معروف شد، ابتدا مجید حدادعادل خواند و اتفاقاً پخش هم شد. ما در آن جمع با امکانات حداقلی و با دستگاه ضبط کاست یک به هشت، که یک نوار را همزمان روی ۸ کاست ضبط می‌کرد کارمان را شروع کردیم و بعدها بود که برخی از قطعات انقلابی را با ارکسترهای بزرگ هم اجرا کردم. خواننده همراه ما در آن سال‌ها هم محمد گلریز بود که پیش‌تر از رادیو همکاری و آشنایی با هم داشتیم.

خاطرم هست یک بار در یکی از جلسات مطرح شد که ان‌شالله این انقلاب به سرانجام خواهد رسید با همت امام خمینی (ره) که گفتم من تا امروز عکسی هم از آقای خمینی ندیده‌ام. خیلی دلم می‌خواست ببینم چگونه شخصیتی است.

آقای خامنه‌ای در جانمازشان عکس کوچکی از امام داشتند که همان را به من دادند و تا امروز هم در وسایلم آن تصویر را دارم. فعالیت‌های موسیقی گروه ما در چنین شرایطی ادامه پیدا کرد و همان شد، هسته اولیه موسیقی انقلاب اسلامی ایران. در مقطع انقلاب ما ۷ سرود کار کردیم، بدون ساز. گروه کری داشتیم که کارها را با آن‌ها تمرین می‌کردیم. خیلی سخت هم کار می‌کردیم. چند وقت پیش محمدرضا شریفی‌نیا را جایی دیدم، گفت دلم برای سیلی‌هایی که آن روزها به من می‌زدی تنگ شده! گفتم شما دیگر میلیاردر شده‌اید و حالا من از شما می‌ترسم! (می‌خندد)

* در نزدیک به چهاردهه‌ای که از انقلاب می‌گذرد دولت‌های مختلفی بر سر کار آمده و رفته‌اند اما به نظر می‌رسد حضور چهره‌های موثر مثل شما در بدنه فرهنگی دولت‌ها خیلی کم‌رنگ بوده است. این احساس ما چقدر درست است و خودتان فکر می‌کنید دلیلش چیست؟

معتقدم در این کشور، حتی شما جوان‌ها، طوری در جمع‌ها ندوید که جلوتر از همه قرار بگیرد! چون همواره کسانی که پشت سرتان در حال دویدن هستند، می‌خواهند جای شما باشند و از آنجا که نمی‌توانند به شما برسند، ترجیح می‌دهند با پشت پا زدن، شما را به زمین بیاندازند و از روی شما رد شوند. این شرایط همواره در کشور ما رواج داشته است. من از ابتدای پیروزی انقلاب مدیرکل دفتر موسیقی صداوسیما بودم. البته در مقطعی موسیقی زیر نظر رادیو قرار گرفت که به نظرم سیاستی اشتباه هم بود و به بیراهه رفتیم. سال ۶۷ بازنشست شدم اما بعد از آن هم حضور و فعالیتم در مرکز ادامه داشت و خیلی تغییری در شرایط حضورم نداشت!

* با ارشاد هم در این سال‌ها همکاری داشتید؟

بله. عضو شورای صدور مجوز برای آلبوم‌های موسیقی بودم که آن زمان به صورت کاست منتشر می‌شد. تا زمانی که من مشغول کار بودم، بخش موسیقی ارشاد و صداوسیما هم‌راستا و یک کاسه شده بودند. بعدها اما می‌دانم دوباره از هم تفکیک شده‌اند که خب اتفاق خوبی نیست. خیلی چیزها تغییر کرده و فراموش شده است. به خصوص در حوزه فرهنگ و هنر. ای‌کاش یا مفهوم انقلاب را رسماً تغییر دهند یا دارویی به ما بدهند که فراموش کنیم «انقلاب» چه بود و قرار بود امروز چگونه باشیم!

* به‌عنوان سوال پایانی علاقمندم نگاه شما درباره شرایط امروز موسیقی کشور را بدانم. اساساً فکر می‌کنید حال موسیقی ایران امروز خوب است؟

درک این موضوع خیلی ساده است. درخت میوه هر چه بیشتر میوه بدهد، میوه‌هایش ریزتر و بی‌مزه تر است. این را طبیعت دارد به ما می‌آموزد که پرمحصولی همیشه نشانه حال خوب نیست. ما اما از طبیعت آموزش نمی‌گیریم. فقط کافی است موسیقی سال ۸۰ را گوش کنید، خیلی هم راه دور نرویم. سال ۸۰ را با امروز مقایسه کنید، خودتان می‌فهمید چه شرایطی پیدا کرده‌ایم. کارکرد موسیقی ما زمانی به گونه‌ای بود که وقتی دو دختر بچه‌ای که به هم چسبیده بودند، عمل جراحی شدند، از من خواسته شد به احترام متخصصان پزشکی قطعه‌ای بنویسم. جای این قسم آثار محتوایی در عرصه موسیقی امروز کشور خالی است. پس‌روی در موسیقی ما مشهود است و نیازی به تحقیق و بررسی ویژه ندارد.