تصاویری ماندگار از سینمای دفاع مقدس

نویسنده: احمد صبریان سردبیر سینما خراسان تبریک دیرهنگام دوران دفاع مقدس به عنوان یک حماسه ملی-میهنی، با تاریخ این سرزمین گره خورده است. بی تردید این برگ زرین در همه عرصه ها، به گونه ای متفاوت تجلی یافته است .سینمای دفاع مقدس نیز در این ۳۳ سال با لحظات، تصاویر، سکانس ها و نماهایی سرشار از […]

نویسنده: احمد صبریان

سردبیر سینما خراسان

تبریک دیرهنگام

دوران دفاع مقدس به عنوان یک حماسه ملی-میهنی، با تاریخ این سرزمین گره خورده است. بی تردید این برگ زرین در همه عرصه ها، به گونه ای متفاوت تجلی یافته است .سینمای دفاع مقدس نیز در این ۳۳ سال با لحظات، تصاویر، سکانس ها و نماهایی سرشار از ایثار، شجاعت، گذشت، دلهره، اضطراب، شادی، اندوه، اعتراض، نبرد، فداکاری، تنهایی، شکوه، سربلندی و… همراه بوده است. در این نوشتار به ۵ سکانس از بی شمار نماهای ماندگار سینمای دفاع مقدس پرداخته ایم. البته در این تردیدی نیست که نماهای ماندگار سینمای دفاع مقدس، به همین ۵ سکانس محدود نمی شود. چرا که این سینما سرشار از تصاویری به یادماندنی است که حتی گذشت زمان هم نمی تواند آن ها را، از ذهن محو سازد چرا که دفاع مقدس برای سینما گنجینه ای از حرف های ناگفته است.

آژانس شیشه ای( ابراهیم حاتمی کیا)

سکانس پایانی فیلم، یکی از ناب ترین و ماندگارترین تصویرهای سینمای دفاع مقدس است. همگی گروگان های داخل آژانس و آدم های دیگر نگران حال عباس (حبیب رضایی) هستند. ساعات پایانی سال سپری می شود تا سال جدید خودش را به آژانس برساند. پس از گلایه ها، شکوه ها و اعتراض های فراوان آدم های آژانس و درگیری حاج کاظم (پرویز پرستویی) و سلحشور (رضا کیانیان) برای فرستادن هواپیما، سرانجام شرایط مهیا می شود تا عباس برای درمان، مسافر هواپیمایی شود که عازم لندن است. حاج کاظم ،عباس را به سمت هواپیمای بیرون از آژانس می برد. درون هواپیما کنار عباس می نشیند و می خواهد با واگویی خاطرات، از رنجی که عباس در آژانس کشیده است بکاهد. اما او اینک روزه سکوت گرفته است. گوشش به حرف های حاج کاظم است و دیگر خبری از آن همه جار و جنجال نیست.حاج کاظم در حالی که چشمان عباس به او خیره شده است به او می نگرد. آدم های داخل آژانس در حال خارج شدن از آن جا هستند. بوی سال نو در فضا پراکنده شده است. حاج کاظم سرش رابه سمت عباس برمی گرداندو به گمان این که او هنوز زنده است، با بغضی فروخورده در حالی که دیگر نبض گردن عباس نمی زند، سال نو را به او تبریک می گوید..اشک به چشمان حاج کاظم مجال نمی دهدو بغضش می ترکد. اینک او تنها شده است. عباس که تبریک حاج کاظم را نشنیده است، عازم سفری ابدی می شود. سکوتی پر سر و صدا بر این صحنه حکمفرماست. اکنون زمان پرواز عباس فرارسیده است، پرواز به ابدیت ،به سرزمین جاودانگی و به دیار شهادت.

رایحه خوش بهارنارنج

شیدا (کمال تبریزی)

فرهاد (پارسا پیروزفر) در جنگ مجروح شده و بینایی اش را به طور موقت، از دست داده است. وی به بیمارستانی صحرایی منتقل می شود.بیمارستانی که پرستاری به نام شیدا (لیلا حاتمی)، مراقبت از وی را برعهده می گیرد. فرهاد در حالی که به خاطرات جبهه و جنگ فکر می کند، روی تخت بیمارستان دراز کشیده است. پرستارسپیدپوش (شیدا) کنار تخت برایش قرآن می خواند. صدایش التیام بخش دردهای پنهانی فرهاد است. صدای دلنشین شیدا و تلاوت قرآن او را که می شنود با دقت به آن گوش می سپارد. این صدا مدت هاست که آرام بخش روح او شده است. با شنیدن صدای «شیدا»، روزهای سخت را به خاطر می آورد. روزهایی که میان آتش، دود و انفجار خرمشهر، بدنش را از این خاکریز به خاکریزی دیگر می کشاند. اما اکنون تنها آرزویش ، دیدن «شیدا» و شنیدن صدای آرامش بخش اوست. اما «شیدا» خودش را از چشم فرهاد پنهان می کند. فرهاد حالش وخیم شده است و شیدا را صدا می زند. دلش می خواهد آرامش را برایش زمزمه کند. از عطر بهارنارنج بگوید و آیه های سوره «مزمل» را برایش قرائت کند اما دیگر نشانی از او نیست. در این سکانس خاطره انگیز پنجره باز است و فرهاد با چشمان بسته در حالی که به سمت پنجره می نگرد. انگار رایحه بهارنارنج را در فضای اتاق استشمام و سایه حضور شیدا را حس می کند. نسیم پرده های اتاق را تکان می دهد و صدای قرآن خواندن شیدا، هم چنان در گوش فرهاد می پیچد.

طعم تلخ مصیبت جنگ

دوئل (احمدرضا درویش)

سکانس افتتاحیه فیلم «دوئل»، یکی از درخشان ترین نماهای ماندگار سینمای دفاع مقدس است. سکانسی پرشکوه، تاثیرگذار، رعب آور و سرشار از اوج ددمنشی دشمن زبون در جنگ تحمیلی. غبار و گرد و خاک همه جا را فراگرفته است. زنی جیغ می زند و دیگری فرار می کند. آن یکی فرزندش را محکم در آغوش گرفته و در پی گریزگاه است. در چند قدمی او زنی دیگر به خاک افتاده است. هواپیماهای عراقی در آسمان خرمشهر، لحظه ای امان و آرامش نمی دهند.صدای انفجارها، آتش و بمباران، ترس عجیبی را بر شهر حاکم کرده است. جت های جنگی از فراز سر مردم زخمی و در حال گریز، در حال حرکت اند. صدای مهیب ضدهوایی ها، گوش ها را پرکرده است. بمب ها بی وقفه، یکی پس از دیگری فرود می آیند. صورت ها همه زخمی است. شیشه های قطار با صدای مهیبی خرد می شود. صدای بمب افکنی که دارد نزدیک می شود با هیاهو و فریاد مردم بی پناه که در حال گریزند، در هم می آمیزد. کودکان که پناهی جز آغوش مادر ندارند، کنار پیکر بی جان مادرانشان گریه بی پناهی سر داده اند. می شود از فضای شهر بوی خون، دود و آتش را نه استشمام که احساس کرد. سکانسی نفس گیر که طعم تلخ مصیبت جنگ را، با گوشت و پوست و خون به وجودت پیوند می زند.

یک عاشقانه جنگی

هیوا(زنده یاد رسول ملا قلی پور )

در بحبوحه جنگ هیوا (گلچهره سجادیه) پس از گذشت ۱۵سال از مفقود شدن همسرش حمید (عبدالرضا زهره کرمانی) تصمیم می گیرد تا از مناطق جنگی و خانه ای که در آن جا با همسرش زندگی می کرده است، بازدید کند. هیوا در خانه قدیمی اش به تعدادی نامه متعلق به ۱۵سال پیش دست می یابد و خاطرات حمید برایش جان می گیرد. خاطراتی که سال هاست با آن ها زندگی می کند. همه گواهی می دهند حمید شهید شده است اما هیوا می خواهد که او را به منطقه شهادت حمید ببرند. وی رهسپار مناطق جنگی می شود و در آن جا دیگربار خاطرات عاشقانه اش با حمید را مرور می کند. هیوا خود را به تونلی می رساند که حمید در آن جا به شهادت رسیده است. او حیران و پریشان و مشتاق، در جست وجوی حمید است ،چرا که شهادتش را باور ندارد. صحنه نبرد آدم های فیلم، رزمندگان و دلاوری هایشان در تونل، به یادماندنی است. هیوا جای جای تونل را، معطر از وجود حمید می بیند. با او حرف می زند، درددل می کند و برایش از سال ها بی او سپری کردن می گوید. صحنه های نبرد داخل تونل، پیش چشمان هیوا جان می گیرد. او حمید را می بیند که در حال شهادت است اما هنوز هم در باورش نمی گنجد. سکانس نماز خواندن «هیوا» و «حمید» در تونل، از نماهای ناب فیلم است. آن جا که با جان و دل با رزمندگان داخل تونل هم صدا می شویم که:« این فصل را با من بخوان باقی فسانه است/ این فصل را بارها خواندم عاشقانه است.» هیوا اکنون سبکبال و آسوده خاطردر مقابل حمیدش ایستاده است وفقط با نگاهش با او سخن می گوید. نگاهی که سرشار از ناگفته هاست.

بوی خوش زندگی

فرزند خاک (محمدعلی باشه آهنگر)

تجسس و یافتن پیکر پاک شهدای دفاع مقدس در فیلم”فرزند خاک”، بهانه ای برای روایت قصه ای می شود که هنوز در سینه آدم های جنگ وجود دارد. کارگردان با ۲ زن (مهتاب نصیر پور و شبنم مقدمی) به دنیایی غریب سفر می کند و تصویری بکر و بدیع، از جنگ و آدم های آن، پیش چشم تماشاگر قرار می دهد. پیکر شهدای جنگ، در گوشه ای افتاده است. پیکرهایی که دور از خانه و سرزمین شان، سرچشمه خیر و برکت می شوند. جدال و کشمکش زن (مهتاب نصیرپور) برای یافتن شهدایی که در گوشه و کنار سرزمینی مهجور، در زیر خاک پنهان شده اند نفس گیر و درخشان است. تلاش این دو زن برای یافتن پیکر آدم های جنگ، در ناکجاآبادی که جغرافیای خاصی ندارد، حکم جدال مرگ و زندگی را دارد. سرانجام نیز این زندگی است که از دل مرگ زاده می شود و قدرتش را به گونه ای معجزه وار نشان می دهد. سکانس دلنشین تلاش این زنان برای دست یافتن به پیکر پاک شهدای جنگ، به فیلم فضایی ماورایی و قدسی می بخشد. تلاش آن ها نتیجه می دهد و نفس زنان و گریان، پیکرهایی را می یابند که باید در دل خاک آرام گیرند. پیکرهایی که انگار با تو حرف می زنند و از حماسه جنگ و جبهه می گویند. سفری بی پایان برای کشف حقایق نهفته و پنهان در دل آدم های جنگ. آن ها که دیگر نیستند اما بودنشان را به خوبی می توان با خون و پوست احساس کرد.